لیموترش

فرنوش رضایی
katatonia_0@yahoo.com

چشمانم را باز می کنم، سقفی نم گرفته روبه رویم می بینم شبیه ماری وارونه که امتداد زبانش به بالای پنجره می رسد به پرده های سفید با راه های کج آبی که کنار تخت دو نفره ای کشیده شده است، تو خوابیده ای. بی تفاوت از باران تندی که در کوچه می بارد.
در را باز می کنی، صدای قدم هایش را می شناسم همیشه قبل از اینکه کلید بیاندازد و به داخل بیاید، ورودش را حدس می زنم-با حالت خاصی به داخل می آید

- از ورودش نه ناراحت می شوم و نه خوشحال.

- سلام.
- سلام، خوبی؟

در امتداد ورودش دختری به داخل می آید ، قد بلندی دارد ، مانتوی سفید راه داری پوشیده که از پشت به باسن وکمرش چسبیده است و او را جذاب تر نشان می دهد با موهای طلایی بلندی که اززیر روسری اش بیرون ریخته اند، با هم به خانه می آیند، من به چهره تو نگاه می کنم ، با نگاه سردی لبخند می زنی: عزیزم پس چرا نشسته ای؟ مگه نمی بینی ما گرممونه؟ بیرون آفتاب خیلی شدید می تابه سوختیم، یه شربت آبلیمویی چیزی درست کن بخوریم . بعد به آرامی سرت را به سمت او میکنی، می گوید:
ازاینجا خوشم می آید! از اینجا!
به سالن که وارد می شوی کمی به سمت راست می پیچی و وارد اتاقی می شوی که آشپزخانه است، در یخچال را باز می کنم یخ برمی دارم داخل دو لیوان می اندازم ، حواسم هست که یخ لیوان او باید بیشتر از همه باشد، دوتا لیموترش برمی دارم، وازوسط نصفشون می کنم، آب ترشی توی چشمام می پاشه سوزش بدی توی چشم هام می دوه، نمی توانم ببینم، چند لحظه چشم هایم را می بندم و فقط صدا ها را می شنوم با وضوح بیشتری می توانم بشنوم انگار در عرض چند ثانیه حس بینای ام به حس شنوایی ام تبدیل می شود، صدای تو که می گویی : ازپلکان انتهای راه رو بالا برو ، سمت چپ، حمام توی اتاق خوابه اگه چیزی خواستی بگو برات میاره. صدای کفش های تیزش که روی سنگفرش خانه می دود،...صداها که کم می شوند. چشم هایم را باز میکنم یک صفحۀ نارنجی مقابل چشم هایم تکان می خورد، دوباره می بندم و باز می کنم لیموها از وسط قاچ خورده اند، صدای تو بلند می شود:
- چی شد خانم؟
لیموها را داخل لیوان می چکانم روی یخ ها سر می خورند، می دانم او از تخم لیمو ها میان شربت بیزار است، پیشش می روم.
- بیا بشین پیشم، این 50 هزار تومن رو بگیر یه چند وقتی هست که بهت پول ندادم.
شربت را ته بالا می کشد،
- آخ چه حالی داد.
روی مبل لم داده است، موهایش کم پشت شده اند و صورتش آفتاب سوخته، چشم هایش از خستگی برهم می افتند،
من عاشق چشم هایش هستم.
بلند می شوی : ببین من اون بالا کار دارم یه، یه ساعتی ...
از پلکان بالا می رود.
- بیرون باران تند می بارد، نم روی سقف قد می کشد و پهن می شود شبیه ماری که دهانش را با خشم باز می کند تا همه چیزرا به داخل بمکد، او را، من را، خانه را. تو کنار من خوابیده ای به صورت زبرت دست می کشم می خواهم از خواب بیدار شوی.

چند دقیقه ای صبرمی کنم ، صدای ریزش آب می آید، آرام از پله های پاگرد بالا می روم، به سالن کوچکی می رسم که به راست می پیچد، تو را می بینم که لباس هایت را در آورده ای و روی تخت ولو شده ای، بدنت که خیلی بی حال روی تخت افتاده است و قسمت های مختلف بدن ، انگار برای اولین بار است که تو را لخت می بینم: بازوهایت، سینه ات، شکمت، زیرشکمت، چقدر چندش آور است، فکر نمی کردم با همین عضو از بدنت باهم رابطه برقرار کردیم، انگار چیز بیشتری بود، انگار خیلی بزرگ و وسیع بود، کمی به داخل می آیم ، از سمت چپ صدای آب می شنوم نگاه میکنم در حمام باز است، و آن دختر پشت به من زیر دوش حمام خودش را می شوید اندام زیبایی دارد و دورکمرش نقشی خالکوبی کرده شبیه ماری که انتهای تیزی دمش به بالای باسن دخترمی رسد ، آرام
می چرخد، مار دور او می چرخد و زبانش را می بینم که از وسط سینه هایش تا زیر گردنش کشیده شده است، سرش را پایین می آورد و چشم هایش با چشم هایم برخورد می کند، لبخند محوی چهره اش را می پوشاند، دوست داشتنی است، احساس بهتری نسبت به او دارم تا به تو که روی تخت ولو شده ای، یک حس خاص، می خواهم پیشش بروم و دور کمرش را تا بالای گردنش ببوسم، نه نمی دانم. سریع از اتاق خارج می شوم به دیوار کنار در می چسبم صدای ضربان قلبم را می شنوم، چشم هایم کم می بینند، به سوزش لیمو ترش در چشم هایم فکر می کنم و وضوح صداهای اطرافم، صدای قلبم که بلند بلند می زند، چشم هایم را می بندم صدایت را از داخل اتاق می شنوم که می گویی: وای تو چقدر خوبی ... اما صدای او را نمی شنوم، سرم را آرام از در به داخل می برم طوری که بدنم به دیوار کناردر چسبیده است، دختر را می بینم که روی پاهای تو نشسته است و تو روی تخت ولو شده ای، او را به بالا و پایین هدایت می کنی و من ماری می بینم که دور کمرش می پیچد انگار می خواهد از دهنش بالا رود و پشیمان می شود و هی بر میگردد، آرام پاهایم را به داخل اتاق می گذارم آن ها را می پایم که من را نبینند، توچشم هایت را بسته ای و ناله می کنی، و او که ناگهان برمی گردد، اما از حرکت نمی ایستد، با لبخندی لبهایش را به سمتم غنچه می کند، به سمتش می روم لبهایم می لرزد و توانایی انجامش را ندارم، چشم هایم را می بندم و لب هایش را می بوسم، لبهایم را گاز می گیرد و من طعم گرم و شور خون را زیر زبانم حس می کنم، پیراهنم را از سرم در می آورم، و به پشت دخترمی روم، دست هایم را از پشت به روی شکمش حلقه می کنم و تا زیر گردنش را لمس می کنم، لب هایم را بر پشتش می کشم که ردی از خون به جای می گذارد.

- بیدار می شوی، به من نگاه می کنی، هنوز با نفرت به من نگاه می کنی، باران تند می بارد.


- نگاه کن ببین باران چه نمی به سقفمون زده.

مدتی به سقف خیره نگاه می کند، از نگاهت می ترسم هر چند دیشب عصبانی بودی اما الان بیشتر از تو می ترسم.
بلند می شود به سمت حمام می رود انگار دنبال چیزی می گردد.

- ولش کن الان بارون بند میاد.
ازحمام بیرون می آیی پیش من روی تخت می نشینی.
- می خوای برات چای داغ بیارم؟
- ...
سرت را به صورتم نزدیک می کنی و همچنین بدنت را، دست هایت را روی کمرم می گذاری و نوازش کنان به بالا می کشی، سوزش خفیفی را برپشتم احساس می کنم که ادامه پیدا می کند و تا پشت گردنم و زیر گلویم ........
- نه نه تو تو تیییغ......

- بیدارمی شوم، آفتاب تندی از بالای پرد ه به داخل می رسد بعد از چند هفته باران خوب است، سرم را به چپ می چرخانم، چشم هایت را می بینم که نیمه بازند، دست هایم را روی موهایت می کشم و سرت را که تا زیر گردنت بیشتر ادامه نمی یابد نوازش می کنم، باید برای صبحانه چای تازه ای دم کنم.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

34295< 7


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي